ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

خونه خاله هانيه

سه شنبه 11 فروردين سال 94 خانه هانيه شام دعوت كرده بود خونشون ارميا هم از صبح ذوق رفتن داشت ميگفت پس كي ميريم تا با پارلا بازي كنم و از طرفي خودم هم براي بازي با وانيا عجله داشتم تا اكبر اومد فوري حاضر شديم و رفتيم و تا يك شب آنجا بوديم و حسابي خوش گذشت .   ...
14 فروردين 1394

رفتن به ائل گلي

دوشنبه ده فروردين سال 94 بعد از ظهر خاله فهيمه زنگ زد كه ارميا رو آماده كن داريم مياييم دنبالش كه ببريمش شاه گلي كه ارميا با شنيدن اين خبر كلي ذوق كرد . چ تا ارميا برگرده خونه من و اكبر هم يك فرصتي پيدا كرديم رفتيم بازار و كمي خريد كرديم البته بيشتر مغازه ها بسته بود ولي دوتايي كمي قدم زديم و خوش گذشت . ارميا وقتي اومد كاملا معلوم بود بهش خوش گذشته بوده كه همش ميگفت باز به مامان ال آي بگو بيان دنبالم منو ببرن پارك. دست خاله فهيمه و عمو جمال و علي درد نكنه ...
14 فروردين 1394

برگشت به تبريز

چهارشنبه 5 فروردين سال 94 بعد از نماز صبح راه افتاديم به سمت تبريز و نهار رو در كياشهر كنار دريا خورديم ارميا حسابي دلش برا آنا تنگ شده بود و همش ميگفت وقتي رسيديم من شب ميرم خونه آنام البته هر روز چند بار تلفني با آنا حرف ميزد ولي اين برايش كافي نبود . شب رسيديم تبريز و صبح بعد از صبحانه رفتيم خونه آنا تا هم  ارميا آنا رو ببينه و هم تولد بابا بود ( اميدوارم صد سال زنده باشن ) ...
14 فروردين 1394

نوشهر خونه دايي نادر اينا

سه شنبه 4 فروردين سال 94 بعد از نهار با بچه ها رفتيم كنار دريا چون ارميا از وقتي حركت كرده بوديم همش مي پرسيد پس كي ميرسيم دريا !!! برعكس كاشان ، نوشهر هواش كاملا بهاري بود . ارميا وقتي از آب بازي خسته شد رفت دنبال توپ بازي و با الشن و آرشام و اكبر و حاج عمو گل كوچيك بازي ميكردن ولي ارميا جر ميزد و هر وقت توپ بهش ميرسيد برميداشت و ميگفت نميدم ...
14 فروردين 1394

مشهداردهال - آستان مقدس حضرت علی بن محمد الباقر علیه السلام

دوشنبه سوم فروردين سال 94 صبح از قم حركت كرديم و وقتي رسيديم كاشان هوا كلا عوض شد حتي برف هم باريد ما كه داشتيم ميرفتيم نهار رو تو آبشار نياسر بخوريم ديگه مجبور شديم برگرديم . فقط از پايين آبشار گلاب و عرقيات خريديم و برگشتيم يادش بخير چند بار قبل كه اومديم آبشار همه خانواده با هم بوديم ولي امسال فقط ما و آبجي رضوان اينا اومديم . با ديدن آبشار ياد خاطرات قبل افتادم . ياد باد آن روزگاران ياد باد اينم ديگ هاي گلاب گيري كه خيلي برامون جالب بود . اين بار تماس گرفتيم كه از كاشان براي نماز جماعت ظهر بريم مشهداردهال - آستان مقدس حضرت علی بن محمد الباقر علیه السلام يك طوفاني بود كه نگو و نپرس . من فقط يك بار رفته بو...
14 فروردين 1394

آغاز سال 1394 هجري شمسي

شنبه يك فروردين 94 لحظه تحويل سال ساعت 2 و 15 دقيقه و 11 ثانيه امسال باز به اصرار اكبر راهي مسافرت شديم تا لحظه آخر قانع كرده بودمش كه امسال تبريز باشيم و بريم ديدن فاميل ها صله رحم ولي با خنده ميگفت آخرش ميريم مسافرت تو حالا نگاه كن ! و درست هم همون طور شد روز آخر با آبجي رضوان اينا هماهنگ كرد كه صبح بعد از نماز راه بيافتيم يك فروردين آخر وقت رسيديم قم . دوم فروردين سال 94- جمكران من عاشق جمكرانم واقعا هر قدر برم باز هر سري برسم مسجد جمكران دلم يك جوري ميشه نماز ظهر رو تو جمكران خونديم و بعد رفتيم كمي سوغاتي خريديم . در قم حسابي باران مي باريد ولي خوشبختانه براي نماز جماعت باران قطع شد و تو حرم ه...
14 فروردين 1394

آخرين روز سال 93

جمعه 29 اسفند سال 93 عصر تقريبا با كمك اكبر يك گرد گيري هم كرديم و با اين حساب از كارهاي خانه تكاني عيد هم تمام شديم و رفتيم ديدن آنا و بابا. اينم سفره هفت سين آنا كه خاله فهيمه درست كرده بود كه دستش درد نكنه . از خونه آنا كه برگشتيم اكبر ارميا رو برد حموم عيد ساعت دوازده و نيم شبه و اكبر ، ارميا رو همين الان از حموم داد تا من لباسهاشو تنش كنم . اينم سفره هفت سين خودمون كه البته اين سبزه رو مامان داده . اين سبزه رو هم خودم تو شومينه درست كردم و تازه فهميدم سبزه درست كردن مكافاتي داره براي خودش هر سال كه مامان حاضر و آماده ميده قدرشو نمي دونيم . ...
14 فروردين 1394

چهارشنبه سوري سال 93

سه شنبه 26 اسفند ماه سال 93 مطابق سالهاي قبل آنا همه رو شام دعوت كرده بود خونشون ولي امسال يك تفاوت با سالهاي قبل داشت كه تولد پارلا خانوم هم همون رو برگزار شد . تولد پارلا امسال بخاطر تولد وانيا متفاوت از سالهاي قبل شد چون آنا به خاله هانيه گفته بود كه با دو تا بچه براش سخته تولد بگيره پس بمونه شب چهارشنبه سوري كه خونه آنا برگزار بشه تا خونه خاله هانيه ريخت و پاش نشه . ارميا از چند روز قبل گفته بود براش ترقه و منور بخريم ولي وقتي رفتيم پشت بام از صداي ترقه ها ترسيد و شروع كرد به گريه كردن كه من آوردمش پايين ولي اكبر به جاي ارميا كلي كيف كرده بود و ميگفت با داداش و باجناق ها حسابي حال كرديم ) . به نام بچه ها...
14 فروردين 1394